در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
زندگی بآفتن یک قالیستـــ..
نه به آن نقش و نگاری که خودت میخواهی..
نقشه از قبل معین شده استـــ..
تو در این بین فقط می بافی.
نقشه را خوب ببین خوب بباف.
نکند آخر کار ،قالی بافته ات را نخرن
همه چی آرومه ... همه چی تامینه
ای چقدر خوبه که ... قیمتا پایینه
همه چی آرومه ... مسئولا خوابیدن
شک نداری دیگه ... تو به اوضاع من
همه چی آرومه ... من چقدر خوشحالم
صد تومن تو جیبم ... من به خود می بالم
تو داری می میری ... از چشات معلومه
من فقط بیکارم ... همه چی آرومه
بگو این آرامش ... تا ابد پابرجاست
بگو این یارانه ... این تورم بیجاست
کوروش آسوده نخواب ، خواب بس است دیگر ! بیدار شو ،...
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر
دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست کنند. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را
دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او
پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟ دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه
گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک
دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.وقتی از گل فروشی خارج می
شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از
خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می خواهی تو را برسانم؟ دختر
گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض
گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس
گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!
شکسپیر می گوید:
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور!!
این داستان نصوح، مردی است که در حمام زنانه کار می کرد:
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه
داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى
کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای
شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه
رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها
را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او
به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه
دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید
آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس
رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا
دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و...
این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى
دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که
خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که
دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان
است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی
که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه
بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم
بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و
رسوایى نجاتش دهد.
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست
از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته
و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود
رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در
حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و
مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده
بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر
نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار
کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت
اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و
حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه
کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش
قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول
به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به
فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده
است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت
و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا
سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت
بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او
به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او
پرسیدند.
وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح
احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در
آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن
محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن
دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از
طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت:
من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت
حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى
نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را
بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى
ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را
به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را
به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت
را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش
رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که
ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون
آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا
نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید
آنچه مانده با من نصف کنى.
گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف
کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو
فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و
صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...
پسری ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻨﺖ ﺭﺍ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﺑﺎﻧﻮ !
ﺑﻠﮑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺮ ﺗﻨﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...
ﺑﻔﻬﻢ ﻋﺸﻖ ﺍﮔﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ
ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻮﺩ ...
ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﻣﺴﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻭ ﻫﻤﺨﻮﺍﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ
ﭼﻮﻥ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﺟﺎﯾﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻗﻠﺒﺶ ﺛﺎﺑﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﻧﯿﺴﺖ !!
ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻔﺖ ﻗﻠﻢ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺧﻮﺷﮑﻠﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ .
ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺗﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺣﺎﮐﻢ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﯽ ...
ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯾﻌﻨﯽ
ﺑﺎﻟﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩت;
ﮐﻪ یک ﻣﺮﺩﯼ در ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎهت است
ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺑــــــــــــــــــــــــــــــﺲ!
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت . آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم...
وباز هم ازش بخوایم که کمکمون کنه خوش قول باشیم..
یه قولمون یادمون نره
کمتر دل امام زمان(عج) رو برنجونیم