قطار عشق سوی خدا میرفت
همه سوار شدند
اما وقتی قطار به بهشت رسید جز مخلصین همه پیاده شدند
و فراموش کردند که مقصد خدا بود نه بهشتروزگارتان اول خدایی بعد بهشتیرازقی
پرپر شد ،
باغ
در چله نشست .
تو
به خاک افتادی
کمر عشق
شکست
ما
نشستیم و
تماشا کردیم .
دیگر تکرار هم تکراری شده
.
.
آهای یکی نیست یه شعر تازه تر بگه...؟
بهتره از همه اینه پنجره رو باز کنم کمی هوای تازه به سرم بخوره...
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و
نه از بهشت به رقص درایی ...
از جایم بلند شدم ...
پنجره را باز کردم ...
و دیدم زندگی هم ...
هر از گاهی زیباست ...
شنیدم که کلاغ دیوارنشین حیاط ...
چه صدای قشنگی دارد ...
فهمیدم که ...
بیهوده به جنون مجنون می خندیدم ...
فهمیدم که عشق ...
آسمان روشنی دارد …
و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبی است
خواب گل مهتابی است
ای نهایت در تو، ابدیت در تو
ای همیشه با من، تا همیشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگی آغاز شود
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم